حضور در مراسم تشییع جنازه خود:
آنجل پانتوجا، جوان 24 ساله آمریکایی، وصیت کرده بود که پس از مرگش در مراسم تشییع جنازه خود حضور داشته باشد. مادر آنجل از مسئولین غسال خانه خواسته بود تا آخرین آرزوی پسرش را بر آورده کنند. به این ترتیب آنها برای اجرای وصیت عجیب این جوان، او را به حالت مومیایی در آوردند تا بتواند ایستاده در طول مراسم تشییع جنازه در کنار تابوت خود قرار بگیرد و مهمانان با او وداع کنند. پس از مراسم تشییع جنازه وی را در تابوت قرار دادند و دفن کردند.
ادامه مطلب رو از دست ندید . . !
ارثیه 12 میلیون دلاری برای سگ:
هلمسلی، یکی از میلیادر ها ی معروف آمریکایی قبل از مرگش در سن 87 سالگی برای سگ خود، ترابل، 12 میلیون دلار ارث باقی گذاشت تا این سگ بتواند تا آخر عمر به زنگی اشرافی خود ادامه بدهد. اما جالب این جاست که این زن میلیادر در مورد نوه های خود این قدر دست و دل باز نبوده است. وی دو تن از آنها را از ارث محروم کرده و برای دو نو ه ی دیگرش تنها 5 میلیون دلار ارث گذاشته است، آن هم به شرط اینکه حداقل یک بار در سال به قبر پدر خود ( تنها فرزند هلمسلی) سر بزنند. او همچنین وصیت کرده که پس از مرگ ترابل، جسد او را در کنار قبر خودش دفن شود.
.
330 هزار پوند برای همسر به شرط اینک هر روز یک نخ سیگار مصرف کند:
همسر برات هرگز اجازه نمیداد که شوهرش سیگار مصرف کند، او هم به تلافی این کار همسرش، وصیت کرد که 330 هزار پوند به همسرش برسد به شرط اینکه او هر روز یک نخ سیگار مصرف کند.
.
وقف همه ی دارایی برای ساخت یک کتابخانه ضد زن!
ایوا زینک به قدری از زنان متنفر بود که قبل از مرگش در سال 1930، وصیت کرد که تمام دارایی اش وقف ساخت کتابخانه ای شود که در آن کتاب های هیچ یک از نویسندگان، ناشران و مترجمان زن وجود نداشته باشد، تمام کارکنان مرد باشند و بر سر در آن عبارت ” ورود زن ها ممنوع ” نوشته شود. اما یکی از دختران زینک مانع از اجرای این وصیت پدرش شد.
.
همه ثروت برای همسر به شرط اینکه مجددا ازدواج کند:
در سال 1841 هنریچ هین یک شاعر آلمانی با اوژنی میرات ازدواج کرد و در وصیت نامه خود تمام ثروت و دارا یی اش را از آن همسرش کرد به این شرط که پس از مرگ هین، او دوباره ازدواج کند.
وقتی از او پرسیدند که چرا چنین شرطی گذاشتی جواب داد: “در این صورت حداقل یک مرد از مرگ من افسوس خواهد خورد “. هین در سال 1856 فوت کرد.
.
سوزاندن جنازه و فرستادن خاکستر آن به فضا:
رادنبری، خالق مجموعه تلویزیونی” استار ترک “، به قدری داستان ها علمی تخیلی و فضا نوردی را دوست داشت که وصیت کرد پس از مرگش جسد او سوزانده شود و خاکستر آن به فضا فرستاده و در آنجا پراکنده شود. در سال 1997 آرزوی او بر آورده شد و خاکستر او با یک ماهواره اسپانیایی به فضا فرستاده و در آنجا پخش شد.
.
هر روز یک شاخه گل برای همسر:
جک بنی و ساید مارکس عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند، اما پس از 48 سال زندگی مشترک، جک در سال 1974 فوت کرد. جک پیش ار مرگش با یکی از گل فروشی ها محل سکونت خود به توافق رسیده بود تا او پس از مرگ جک، هر روز یک شاخه گل رز قرمز برای همسرش ببرد.
.
اهدا دستگاه تنظیم کننده ضربان قلب به یک سگ:
دوروتی ادوارد قبل از مرگش وصیت کرد که دستگاه تنطیم کننده ضربان قلب او را به یک سگ اهدا کنند. پس از مرگ دوروتی، خانواده ی او به وصیتش عمل کردند. این دستگاه از داخل بدن او برداشته شد و تحت اختیار دانشکده دام پزشکی جورجیا قرار گرفت تا آن را به یک سگ اهدا کنند.. آنها نیز این دستگاه را درون بدن سگی به نام سانشاین که از ناراحتی قلبی رنج میبرد، کار گذاشتند
بالاخره انتقام گرفتم ! هاهاهاها !!!
احترام متقابل رو حال میکنید ؟ اصن آخرشه !
.
منو این همه خوشبختی محاله !
.
واللا تمرینای ما که ایجوری بود ، واسه شما رو نمیدونم !
.
فکر کردی میذارم بری بالا ! بیا پایییین ببینم !
.
وااای اصن فکر نمیکردم منم یه روز عاشق شم ! هــــی روزگار !
.
اووووخیش . . . صبح شما هم بخیر
.
خرخون خرخون که میگن اینه ها !
.
بابا تو این وسط چی میخوای آخه ، پرررو
.
خلاقیت رو حال کنید !
.
از همین جا واسه شادی روحش فاتحه بخونید !
.
شانس آورد که تونست خودشو همرنگ محیط کنه ، اوه اوه
.
آخییی نازی آدم دلش نمیاد بخورتش !
.
من میتونم من میتونم من میتووووونم !
.
ادوار مختلف زندگی مردها ! اوهووووم
.
خالکوبیه دیگه ! چته !
.
شما هم از این پادری ها استفاده میکنید ؟!
.
فک کنم این یارو low battery شده بوداا !
.
قیافه ی من وقتی از بابام پول میخوام !
.
آخه آدم حسابی این چه ترفندیه !
.
خوشتل مشتل از نوع میمون !
.
.
اوخی ، اوخی ، اوخی
هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن. همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.
وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت.
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت.
برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.
نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.
3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.
باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.
اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این 3 سال همیشه آزارش داده بود.آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.
باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.
پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .
باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.
حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.
برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.آخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.
بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.
مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.
بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.
با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته …
ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو….
هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ، تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!
با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !
آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه …
چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!
این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!
آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟
تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ، بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!
دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود…
نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار…
با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!
نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..
چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..
هر روز تکراریست
صبح هم ماجرای ساده ایست
گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند
عمر من قد نمیدهد
به سفرت بگو کوتاه بیاید
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام ...!
آن شب ...
که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...
تماشا می کرد ...
عاشــقـــانه تر ..
دانستم..
تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!
من کویر خسته ام تویی نم نم بارون
دلم برات تنگ شده کجائی ای مهربون . .
این روزها
آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست
که رخت های دلتنگیم را
فرصتی برای
خشک شدن نیست
همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !
نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...
نـ ماندن ِ تو ...
.
.
.
کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ
و خبــری مـی داد از
نـ رفتن ِ تـــو ..
کاش میدانستی
لحظه هایم
بی تو تنهاست....
امید وصــل تـــو نگذاشت تا دهـــم جان را
وگـــر نه روز فراق تـــو مردن آســـان بود
خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم
عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ....
" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..
بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ
با این همه بنــد
چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..